سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

.

بی خوابی

عروسک من شما مگه خواب نداری مامانی؟؟خوب کی نصف شب از خواب پا میشه،سه ساعت مامانی و باباییشو کچل میکنه بعد میخوابه؟هااااااااااااااااااااااااااا.با کلی ناز و بوس خانمی رو خواب کردم که مثلا کمی درس بخونم...نیم ساعت نگذشته بود که چشمتون روز بد نبینه،خانمی یه غلتی توی خواب زد و چشاشو نیمه باز کردو تا چشش افتاد به لب تاپ، تموم زحمتای مامانی دود هوا شد و خواب از سر ململک  پرید... حالا بماند که چه گریه هایی میکرد که چرا لب تاپو جمع کردین؟؟؟میخوام برم روش بشینم  نی نی ببینم ...خو مامانی توی این گرونی دلار من دیگه نمیتونم لب تاپ بخرم اگه خراب  شه ...مگه گوشش بدهکار بود...حالا که لب تاپو جمع کردید منم تا صبح ب...
30 مهر 1392

اولین آرایشگاه

سها جونم اینقده سرم شلوغه مامانی که دیر به دیر میتونم وبت رو آپ کنم...ولی همه شیرین کاریهات هیچ وقت از یادم نمیره .مامانی دیروز با هم رفتیم آرایشگاه و موهای خوشگلتو کوتاه کردیم...آخه موهات نامرتب بلند شده بود و همش میومد توی چشات و اذیت بودی...اینقده ناز شدی...از دیشب بهت میگم داداشیه سها ...قربون اون چشای خوشگلت مامانی   پانوشت 1 : دخملم همچنان یه دندونه اس.موش موشک مامان پانوشت 2 : دخملم تازگیا یاد گرفته الکی بخنده...اینجام داره الکی میخنده... با اون دندونش پانوشت 3 : مامانی تا همیشه دوستت دارم   ...
29 مهر 1392

مادر بودن

به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد. گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن. و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن. عشق را در جان کسی یافتم که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد. آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد. کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید. من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود. عشق را در دستان لرزان کسی دیدم که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد. من، عشق را در آغوش گرمی دیدم که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است. ...
20 مهر 1392

یک "نه" قاطعانه

عروسکم تازگیا "نه" گفتن رو تمرین میکنه و در جواب هرچی ازش می پرسم میگه "نه". دیروز سالروز ازدواج خانم فاطمه و حضرت علی بود...تی وی روشن بود و منم توی آشپزخونه داشتم  تدارک ناهارو می دیدم...خانمی کنار در ورودی ایستاده بود و نمیدونم با دیوار،لوستر یا ماشین  لباسشویی؟؟؟ داشت حرف میزد،اومدم تریپ مادربزرگی بردارم ،از ته دلم گفتم مامانی  ایشالا عروسیت... خانمی توی چشام نیگا کرد و با قاطعیت گفت "نه"...گفتم: چرا مامانی؟ نمیخوای عروس شی؟ دوباره با همون قاطعیت گفت "نه". گفتم: دوست نداری مامانی؟   دوباره گفت "نه". و از من اصرار و از خانمی انکار.جوری بحث میکردیم که انگار خواستگارا  پشت در صف کشیدن و منتظر ...
16 مهر 1392

اولین قدم

دختر گل مامانی  چند روزی از یک سالگیت میگذره و تو دختر خوشگلم داری کم کم راه رفتنو تمرین میکنی... یکی دو  روزه  که 6 ،7قدمی برمیداری اما چون عجله داری زودی میخوری زمین...اما خودت کلی ذوق میکنی از  راه  رفتن...  امروز با بابایی رفتیم و واست یه جفت کفش خریدیم...اولی کفشایی که باهاشون قدم  برداشتی . کلی با کفشات بازی کردی . مامانی الهی همیشه استوار قدم برداری.   ...
11 مهر 1392

جشن تولد تو

  اینم سومین جشن تولد دخملم... مامانی همه میگن خوش به حالت که این همه تولد داری  خوب چه میشه کرد وقتی خونه مون کوچیکه...منم دوس داشتم همه رو با هم دعوت میکردم و دور همی یه جشن مفصل میگرفتیم...ایشالا یه خونه بزرگ میخریم و سال دیگه همه رو با هم میگیم . مامانی همه  تلاششو کرد تا یه تولد ساده اما  شیک واست بگیره و یه یادگاری بمونه برات...یه  جشن خونوادگی  کوچولو واسه دخملم..ایشالا تولد صد سالگیت نازگلکم .   برید ادامه مطلب   مامانی همه این تزییناتو خودم با چسب و مقبا واست درست کردم قشنگه؟؟         &nbs...
9 مهر 1392

وتو آمدی....

فرشته کوچک خوشبختی من برای خوشبخت بودن،مادر بودن کافیست و من مادرم... همیشه دلم میخواست مامان شم...نمیدونم چرا فکر میکردم بهترین مامان دنیا میشم...از همون موقع ها واسه تربیتت نقشه می کشیدم...چیا بهت یاد بدم....کجاها ببرمت...توی دلم واسه  روزای با تو  بودن نقشه می کشیدم...تا اینکه بلاخره یه روز سرد زمستون،اومدی توی دلم و من مامان شدم...چه  شیرین بود حس حضورت...حس حرکاتت...حس نفس کشیدنت...و نه ماه زیبا که در می ریشه کردی، تا اون صبح پاییزی که توی آغوشم آروم گرفتی...یک ماه...دو ماه...سه ماه...چهار ماه و دوازده ماه از  اون روز گذشت و تو نفسم، یک ساله شدی... خدایا،دخترم رو به تو می سپرم و برای...
6 مهر 1392

آخرین روزهای یازده ماهگی

خوشگل مامان    سه روز بیشتر به تولدت نمونده،میخوام چند تا عکس از یازده ماهگیت و شیرین کاری هات بزارم... قربونت برم من که حسابی خانم و فهمیده شدی و بیشتر از همیشه توی دلمون جاتو باز کردی... حالا بریم عکس:   تمام عکس ها بدون شرح است ...
3 مهر 1392

رنگ مهر....رنگ تو

عروسک مامان ماه مهر هم اومد...همیشه مهر برام یادآور مدرسه بود... اولین روزی که وارد دبستان شدم و گریه و گریه... اون روزی که مامانم هم باهام سر کلاس نشست. وقتی رفتم کلاس اول راهنمایی،دیگه خانمی شده بودم واسه خودم، دیگه تنهایی می رفتم مدرسه. اولین روزی که رفتم دبیرستان...می ترسیدم...اما بازم مثل همیشه بچه درسخون بودم و شاگرد اول. وبلاخره بازم یه اول مهر دیگه رفتم دانشگاه.... اما الان دیگه مهر برام بوی مدرسه نداره.. الان دیگه مهر رنگ تو رو داره. تا 6 مهر   ...
1 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد